شنید ستم که در دور سلیمان


که بد دیو و پری او را بفرمان

نشسته بود روزی بر سر تخت


سعادت یاور و اقبال با تخت

شدند مرغان بدرگاه سلیمان


بر آورده ز دست بلبل افغان

بنالیدند چو نای و می زدند چنگ


گهی بر سر گهی بر سینهٔ تنگ

چو بگشادند همه منقار آمال


بسی بر خاک مالیدند پر و بال

ز بلبل جمله می کردند شکایت


همی گفتند هر یک در حکایت

هر آن رازی که در دل می نهفتند


سلیمان را یکایک باز گفتند

ز بلبل جمله می کردند شکایت


همی گفتند هر یک در حکایت

خطیب مرغها مرغی نزار است


نهاده منبرش بر شاخسار است

لئیمی ترش روی و پر فغانست


ولیکن مرغکی شیرین زبانست

نمی بندد دمی شیرین نفس را


نمی گیرد به چیزی هیچ کس را

همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد


ریا و زرق و هستی می فروشد

به صد دستان زهر دستی سرآید


چوهنگام بهار و گل درآید

چودیگی بر سر آتش به جوش است


نمی خسبد همه شب در خروش است

همی نوشد شراب آب انگور


همی نالد به زاری همچو طنبور

ز خامی می زند آن قلتبان خوش


که خام آوازه دارد پخته خاموش

چو چشمش گرید آهش کله بندد


دهان گل بر او حالی بخندد

قدش پست است و بانگش بس بلند است


خداوندا که او را حیله چنداست

ندارد صبر و باشد بی قرار او


کند از شوق خود را آشکار او

ندارد یک زمان ذوق و حضوری


ز درد عشق هست او ناصبوری

نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او


بجز گل کو بود غمخوارهٔ او

وگر نه اختیار از دست بستان


بده ما را خلاص از دست مستان